دن کیشوت = Don Quixote
«دن کیشوت» به قدری کتابهای داستان قدیمی دربارۀ شوالیهها و جنگهای آنان مطالعه کرده که دیوانه شده و خود را شوالیهای شجاع میپندارد. او به همراه همسایۀ خویش، «سانچو پانزا»، راهی سفر میشود و ماجراهای عجیب و مضحک بسیاری میآفریند؛ زندانیهای یک کشتی پارویی را آزاد میکند، هفت گوسفند را میکشد، یک مرد را کتک میزند، خانمی را میرنجاند، به تاجران حمله میکند، به یک آسیاب بادی خسارت میزند و یک مراسم تشیع جنازه را با تابوتش خراب میکند و سرانجام به دست پلیس دستگیر و به منزل بازگردانده میشود. اما روح ناآرام وی حال و هوای خانه را تاب نیاورده و او اندکی بعد در پی ماجراهای بیشتر میگریزد و مورد تمسخر افراد مختلفی قرار میگیرد. بار دیگر، آشنایان خانوادۀ وی دست به کار شده و او را بازمیگردانند، اما او چند روز بعد با رویاهایش از دنیا میرود.