سنجابی که پشیمان شد
در یک جنگل سرسبز، حیوانهای زیادی کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند. سنجاب کوچولو و با مزهای بالای درخت لانه داشت. او انبار خود را پر از گردو و فندق کرده بود. سنجاب کوچولو یک عادت بد داشت و آن مسخره کردن بقیّة حیوانان جنگل بود. او به هر حیوانی که میرسید، مسخره میکرد و میخندید. حیوانات مهربان جنگل او را راهنمایی میکردند که دست از این کار بردارد، اما روزها پشت سر هم میگذشت و سنجاب هر روز حیوانات جنگل را مسخره میکرد. او آن قدر این کار را ادامه داد تا تمام دوستان خود را از دست داد و دیگر هیچ کس با او بازی نمیکرد و دلش برای سنجاب تنگ نمیشد. تا اینکه یک روز باران زیادی در جنگل بارید و سیل راه افتاد. حیوانات بزرگتر جنگل به حیوانات کوچکتر کمک میکردند تا خود را نجات دهند. آنها تلاش میکردند تا نگذارند آب، خانة دوستانشان را با خود ببرد. آب درختی را که خانه سنجاب روی آن بود تکان میداد، سنجاب برای کمک گرفتن نزد حیوانات جنگل رفت و از آنها کمک خواست. اما چون سنجاب آنها را مسخره کرده بود، هیچ کدام از حیوانات حاضر به کمک کردن او نشدند. تا اینکه سنجاب از کارهای زشت خود پشیمان شد و از همه عذرخواهی کرد و قول داد که دیگر کسی را مسخره نکند و بدین ترتیب حیوانات نیز خانة سنجاب را از نابودی نجات دادند. این کتاب همراه با تصاویر برای گروه سنی «ب» به نگارش در آمده است.