سنجاقکهای رستمآباد
داستانهای فارسی - قرن 14
خانم ظروفچی را برای اولینبار بارقهای از وحشت فراموشی غافلگیر کرد، زمانی که مادربزرگ او «عزیزجون» به آلزایمر مبتلا شد؛ روزی که عزیزجون فاصلة اذان ظهر تا مغرب را پنج یا شش بار وضو گرفت و نماز خواند، از آن روز به بعد تصمیم به نوشتن کتابچة زندگیاش گرفت. او از کودکی خود گفت و از تصویری که بارها و بارها در ذهنش حک شده بود. او میان یک دشت پر از سنجاقکهای رنگارنگ به دنبال سنجاقکی میدوید که بالهای شیشهای و نورانی بزرگ داشت. صورتش شبیه آدم بود، شبیه یک مرد که با مهربانی به او اشاره میکرد که پاهای او را بگیرد و دخترک به دنبال بالهای نورانی سناقک میدوید که یکباره نورهای شیشهای خاموش شدند و او خود را در ظلماتی غلیظ میان دشتی بزرگ، تنها دید. کتاب حاضر حاوی خاطراتی از دوران کودکی تا بزرگسالی وی است.