سردار بیمزار
داستانهای فارسی - قرن 14
یک روز در حال کتاب خواندن بودم که پدرم صدایم زد و گفت: لباسهایت را عوض کن تا به خانه پدربزرگ برویم. من هم به اتاقم رفتم. در کمد لباسی را باز کردم تا یک دفعه چیزی نورانی در ته کمدم دیدم. خیلی جا خوردم. لباسهایم را کنار زدم تا آن را بهتر ببینم. ناگهان وارد تونل شدم. تا به خودم آمدم، دیدم وسط بیابانی بی آب و علف هستم.