اگر ایستاده بمانی
داستانهای فارسی - قرن 14
زندگی من از همین قبرستان شروع شد، از وقتی که با ننه طاهره آشنا شدم، از وقتی که از شدت باران به اتاقک عمو شفیع پناه آوردم. از آن به بعد، این اتاق برای من یک مأمن امن و آرام شد، یک جایی که همه خستگیها و تنهاییهایم را داخلش جا مگذاشتم. این قبرستان برای همه آدمها آخر زندگی است، اما برای من اول زندگی بود. اگر بگویم زندگی واقعی من، از اینجا و با این آدمها شروع شد، دروغ نگفتم، شانههای مقاوم این قبرستان و این آدمها، همیشه برای گریههای من آماده بود، من سر روی همین شانهها میگذاشتم و به آرامش میرسیدم. من ایستادم و از شکست نترسیدم، شرایط سخت زندگی را قبول کردم و فهمیدم باید برای بهتر کردنش، قوطی بلندش. چیزی در درونم میگفت: اگر ایستاده بمانی، روزهای آفتابی خواهند رسید.