فراموشم مکن
داستانهای فارسی - قرن 14
باران حقایقی تلخ از مردن مادش و نامردمیها به خاطر دارد. او دختری بیپناه و مظلوم است که جز خدا پناهی ندارد. جبر زمانه و مشکلات اجتماعی از وی انسانی میسازد که بایستی به خاطر سیر کردن شکم خود و سربلند نگه داشتن خویش، همچون مادرش افسار زندگی را به دست گیرد. او در جریان زندگی محبت را تنها از مادرش که بزرگترین اسطورة زندگیاش بوده، آموخته است و صادقانه هرآنچه در دل دارد، ابراز میدارد. اما باز روزگار کج خلق است. او با داشتن چهرهای زیبا در جامعهای گرگ صفت دچار مشکلاتی میشود. باران دورة کوتاهی از عشق را تجربه میکند، اما باز تک و تنها اسیر گردباد حوادثی میشود و به ناگاه بنا به خواستهای نامعقول، راهی «ترکیه» میشود و خود را در آن دیار غریبتر مییابد.