رگ برگ
ماجرای داستان بدین قرار است: نویسندهای با مراجعه به دادگاه شکایت خود را این گونه بیان میکند: "داستانی که در ذهن خود خلق کرده بودم برای یکی از دوستان صمیمی خود بازگو کردم. روزها گذشت و خبری از او نشد تا آن که یک روز داستان خود را در قالب کتابی چاپ شده با نام آن نویسنده، مشاهده کردم و اکنون به جرم خیانت در امانت از او شکایت دارم." پس از آن، دادستان، آن نویسنده را فرا میخواند، او نیز ادعا میکند که چنین داستانی دقیقا در ذهن او نیز ساخته و پرداخته شده بود و اکنون فرصتی فراهم آمده تا آن را به چاپ برساند. پس از آن، رگههایی از این ماجرا در ذهن دادستان بیدار میشود و ....