قیزبس
«قیزبس» سرگذشت دختری است که از کودکی شاهد اتفاقات تلخ و شیرین زندگی میباشد. او «قیزراز» و «قیزناز» سه دختر خانواده هستند. قیزبس، کوچکترین دختر، از زبان مادربزرگ میشنود که پدر آرزوی داشتن پسری را داشته و با دنیا آمدن سومین دختر قهر کرده و سه روز به خانه نیامده است. قیزبس شاهد غمهای مادر رنجورش است که به بیماری لاعلاجی گرفتار شده و وضعیت پدر، که از اوضاع غمانگیز خانه فرار میکند و شبها دیر به خانه میآید. بیماری مادر سرانجام بر او غلبه کرده و او را تسلیم مرگ میکند. دلیل غیب شدن ناگهانی پدر وجود مخفیانة زنش بوده است؛ زن سودجویی که به بهانة عزاداری سروکلهاش پیدا شده است. قیزبس شاهد مرگ قیزراز نیز میباشد که با هزاران آرزو در اثر بیماری سل به خاک سپرده میشود و پدر، که چگونه آنها را فراموش کرده و چگونه زنی را به مادر ترجیح داده است که از او رشوهای به نام قیزناز برای پسر لاابالیاش میخواهد.