لطفا آدم بزرگها پیاده شوند
«شایان» دفتر نقاشی و مداد رنگیهایش را برداشت و به طرف کشتی دوید. «اسمیر» و «یگانه» کنار کشتی ایستاده بودند. «اشکان» نیز با یک کیف بزرگی نفس نفس زنان به کشتی رسید و به شایان گفت: «چرا به من کمک نکردی؟ مگر شما توی دریا خوراکی نمیخواهید؟» سپس همگی سوار کشتی شدند. اشکان طناب کشتی را باز کرد و داد زد: «لطفاً آدم بزرگها پیاده شوند. بادبانها را بکشید. کشتی به راه افتاد و در آبهای آبی رنگ پیش رفت. در این هنگام آنها مرتب با هم گفتوگو و گاه جروبحث میکردند. کمی بعد مادر اشکال و شایان سرش را از پنچره بیرون آورد و داد زد: کی یخچال را خالی کرده است؟ اشکان و شایان به سرعت از کشتی پیاده شده و به طرف خانه دویدند. یگانه دستش را روی بادبان کشتی کاغذی گذاشت و کشتی در حوض حیاط غرق شد.