فردایی که نیامد ...!
در این داستان، نویسنده ماجرای پاسبانی به نام ((حمید)) را شرح میدهد .حمید در یک شب زمستانی با خانوادهای روبهرو میشود که کودکشان در آتش تب میسوزد .آنان از شهرستان به تهران آمده راه به جایی نمیبرند، از این رو، حمید برای کمک به آنان ناگزیر پست نگهبانی خود را ترک میکند .این امر ماجراهایی در پی دارد که داستان بر اساس آن مشکل گرفته است.