"جیپ" و داستان زندگی او
"جیپ" در مزرعۀ فقرا، که توسط مسیحیان نیکوکار تاسیس شده، مشغول کار و زندگی است. او از گذشتۀ خود هیچ اطلاعی ندارد، تنها این را میداند که همه او را کولی میدانند. پس از مدتی پیرمردی با نام "پوت" که به ظاهر دیوانه است، به مزرعۀ فقرا میآید. جیپ با وی احساس نزدیکی میکند و با او دوست میشود. طی اتفاقاتی جیپ درمییابد زمانی که شیرخواره بوده، مادرش از دست ارباب خویش گریخته است و در راه بر اثر اتفاقاتی مجبور شده تا جیپ را سر راه بگذارد و خود نزد ارباب بازگردد. پس از مدتی یکی از بردهگیرها که متوجه شباهت جیپ با مادر او شده به ارباب خبر میدهد و او نیز به دنبال جیپ میآید. در این زمان بر اثر ماجراهایی پوت میمیرد و جیپ خود را مقصر مرگ او میداند و این در حالی است که ارباب همچنان اصرار دارد جیپ را با خود ببرد، اما جیپ تصمیم خود را گرفته است.