سودا
داستانهای فارسی - قرن 14
چشم روی هم گذاشت تا لحظهای استراحت کند. مدتی به صدای سوختن چوبها گوش فرا داد تا اینکه خودش را در گندمزار وسیعی دید که شانه به شانه پدرش بر پیکره گندمها داس فرود میآورد. ملخهای سبز رنگی از جلوی داس به اطراف میپریدند و در پهنای گندمزار ناپدید میشدند. گندمها زرد و رسیده بودند و از ساقه آنها بوی کنگر بلند میشد. با چشمانی بسته، بر خوشههای رقصنده در نسیم دست میکشید. گاهی نیز از درو کردن فارغ میشد و سوار بر اسب پدرش، گرداگرد گندم زار چهار نعل میتازید. بلدرچینی به پرواز درآمد و کمی آن طرفتر لای بوتههای بلندی پنهان شد. سرمست از نفسهای سرکش اسب و بالهای برافروخته او همچنان به اطراف میتاخت. ناگهان گلوله به کتفش اصابت کرد و روی زمین افتاد.