مسافر باغ سیب
داستانهای فارسی - قرن 14
نازگل داشت مثل همیشه گل میکاشت و زلفهای نسترن را شانه میزد. مدتی بود که این کار هر روزش شده بود. از خانهشان که بیرون میآمد کمی بعد با جویبار همراه میشد و صدای آن با احساسش در هم میآمیخت. با شبنم روی گلها حرف میزد و چون سنجاقکها در میان شبدرها پرواز میکرد تا اینکه میرسید به باغ همسایه. باغی که همیشه آرزوی داشتنش را در سر میپروراند.