روزهای تبآلود
در این داستان، "شیرین" به همراه پدر، مادر و دو برادر کوچکش در روستایی زندگی میکند. "عمو سهراب" که خواهان ازدواج شیرین با پسرش است، مرتب به برادر خود برای پاگرفتن این ازدواج، اصرار میکند. از طرفی دیگر، "ارسلان" پسر "بهرامخان"، ارباب روستا، که خواهان "شیرین" است از او خواستگاری میکند، اما "بهرام خان" با گفتن این نکته که باید عروس ما از یک خانوادهای بزرگزاده باشد، با این پیوند، مخالفت میکند. پسر "بهرامخان" نیز تصمیم میگیرد با آویختن طنابی به دور گردن، خودکشی کند. اما با سررسیدن "بهرامخان" و همسرش از این کار، صرفنظر کرده، سرانجام آنها راضی به این ازدواج میشوند. راوی در جایی از داستان میگوید: "گویی طنابی را که از گردن "ارسلان" ـ پسر بهرامخان، باز کردند، از همان لحظه برگردن من میانداختند. کاش من هرگز از مادر، متولد نشده بودم و....".