تنور دوستی
داستانهای فارسی - قرن 14
به سختی وارد تنور شد و دستش را دراز کرد سمت جلو تا بفهمد این سوراخ تا کجا ادامه دارد که یک آن احساس کرد یک نیروی خیلی قوی او را به سمت خودش میکشد و هول برش داشت. سعی کرد از تنور بیرون بیاید؛ اما هرچه بیشتر تلاش میکرد، نیرویی که او را به جلو میکشاند، قوی و قویتر میشد. مثل این بود که طنابی دور بدنش بستهاند و محکم به سمت خودشان میکشند. تمام زورش را جمع کرد تا هر طور هست از تنور بیرون بیاید که صدایی کلفت و بم پیچید توی گوشش: منم تنور دوستی!