نرفتن
داستانهای فارسی - قرن 14
دیروز توی کافه «ممدتپله»، «زهرا»، «عبد»، «الهه» و «چهرزاد» دور هم تنگ نشسته بودند و تندوتند سیگار میکشیدند که یکدفعه زهرا روبه بچهها میگوید که کارش درست شده و قرار است به ایتالیا برود. دخترها جیغ میکشند و شادی میکنند، اما عبد که همیشه باید درباره هر چیزی اظهارنظر کند روبه زهرا میگوید که اروپا جای بیخودی است و به درد او نمیخورد. الهه که طرفدار همیشگی زهراست به حمایت از او برمیخیزد و... .