مارشاه
داستانهای فارسی - قرن 14
ضربههای بلند و کوتاه ساعت، دمی از چرخش باز نمیایستادند و هر چرخششان مرا دل آشوب تر میکرد. چمدانم هنوز باز بود. بلیت روی میز هر بار دهن کجی از بلاهت یکباره سر آمده بر درایتم ایشان نشان میداد به من، به منی که همیشه چهارچوب خردم مأمنی بود برای همه دوستان و آشنایانم. ولی مهمانی ناخوانده، چنان عصیان گرانه به مرز نیستی کشاند. چارچوب درایتم را که مستاصل و محزون نمیداند که بلیط روی میز مرا با امواج خشمگین و شاید شاد دریا، به کجا میبرد.