پیرمرد کفشدوز و فرشتههای مهربان
داستانهای فارسی
پیرمرد کفش دوز دیگر خسته شده بود. کفشها به فروش نمیرفت. با آمدن کفشهای جدید کارخانهای به بازار، دیگر کسی که کفش دست دوز نمیخرید؛ اما کسی توجه نمیکرد. پیرمرد هر روز کارش شده بود چیدن کفشها در بساط سادهاش جلوی مغازه کوچکش در خیابان. او این کفشها را با زحمت بسیار در خانهاش و با وسایل ساده کفش دوزی آماده میکرد؛ اما باز مردم بی تفاوت از کنارش رد میشدند. پیرمرد دیگر ناامید شده بود و از طرفی اوضاع مالی خوبی نداشت و گذران زندگی برایش سخت شده بود. بالاخره یک روز کفشها را جمع کرد و به خانهاش برد. غمگین و عبوس نشست در تاریکی و در فکر فرو رفت.