قصههای خندان از نوشتههای بزرگان
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
داخل بازار سمساریها، پیرمردی را پیدا کرد که ظرف دیزی کهنهای را آورده بود بفروشد. نگاهی به دیزی انداخت و گفت: ای بابا... این ظرف که سوراخ است! همه چیز از آن میریزد. فروشنده جواب داد: اختیار دارید آقا. الآن چند سال است که عیالم در داخل آن پنبه نگه میدارد و تا الآن از آن نریخته است.