چهارشنبه آخر سال
در یک شهر کوچک، پسربچه بازیگوشی به نام "حسن" با پدر، مادر و خواهر کوچکش "زهرا" زندگی میکرد. او فقط هشت سال داشت و چون هرکاری میکرد و هرچه میخواست، پدر و مادرش مخالفتی نمیکردند به بچه خودرایی تبدیل شده بود. یک شب حسن با گریه از پدرش خواست که به مناسبت چهارشنبهسوری برایش ترقه بخرد. پدر پذیرفت و از او قول گرفت که در یک محیط باز و دور از دیگران بازی کند. اما حسن قولش را زیر پا گذاشت و باعث بروز حادثهای وحشتناک برای خواهرش شد. سپس به قدری احساس گناه کرد که تصمیم گرفت هرگز کاری نکند که باعث آزار و اذیت دیگران شود. پدر و مادر حسن هم که متوجه شده بودند در تربیت فرزندانشان کوتاهی کردهاند، تصمیم گرفتند روش گذشته را کنار گذاشته و با فرزندانشان همانند یک دوست برخورد کنند؛ یعنی اشتباهاتشان را به آنها گوشزد نموده و راه درست را به آنها نشان دهند.