موج منفی: مرد عصیانگر
داستانهای فارسی - قرن 14
با دیدن لبخند او، لبهایش کش آمد و لبخند زد، انگار با دیدن او، تمام دلخوریهایش دود شده و به آسمان رفته بود. قدم پیش گذاشت و فاصله کوتاهشان را پر کرد. تارا فکرش را نمیکرد مسیح کنجکاو نمایشگاهش باشد و آن جا بیاید. پس با خیالی آسوده، تابلو را در نمایشگاه به عنوان شاخص تابلوهایش قرار داده بود و زیرش تابلویی با مضمون فروشی نیست، چسبانده بود تا خدای ناکرده کسی تابلوی محبوبش را خریداری نکند. انگشتانش را پیچاند و سعی کرد حرفی بزند تا فضای سنگین بینشان را از میان بردارد.