با هم، همین و بس
داستانهای فرانسه - قرن 20م.
«پولت لستافیه»، با خودش حرف میزند، مردهها را خطاب قرار میدهد و برای زندهها دعا میکند. پولت، عقلش را از دست داده بود و دیگر حساب روزها را نداشت. «ایون» همیشه روزهای چهارشنبه به سراغ پولت میآمد و چفت دروازه را غرولندکنان باز میکردند؛ او پیر شدن را بدبختی میداند، تنها ماندن را بدبختی میداند، دیر رسیدن به فروشگاه را بدبختی میداند و... او درحالیکه غرولند میکند دوستش را روی کف آشپزخانه میبیند... این رمان درباره دشواریهای زندگی و بردباری آدمی، حکایت سازگاری آدمهایی است که با وجود عمیقترین شکافهای شخصیتی، دست یاری به سوی هم دراز میکنند و محرم رازها و زخمهای یکدیگر میشوند.