اگر خدا نباشد!
خداشناسی / توحید
"عبدالله" بر اثر سانحهای دچار مرگ مغزی شده و پس از مدتی میمیرد. در این زمان روح وی با دنیا و عالم برزخ در جدال است. او پس از مرگ، رفتار خانوادهاش را میبیند و سعی میکند با آنها ارتباط برقرار کند، اما نمیتواند، چرا که آنها نه او را میبینند و نه صدایش را میشنوند، تا این که او را در قبر میگذارند. پس از مدتی عبدالله درمییابد در بالای قبر او، قبر پسری قرار دارد که قبلا همسایهی آنها بوده و از نظر اخلاقی فرد خوبی نبوده است. این پسر مدام عبدالله را مورد اذیت و آزار قرار میداده و او را به خاطر داشتن اعتقادات قوی مسخره میکرده است. این پسر حتی پس از مرگ نیز از آزار عبدالله دست برنمیدارد، وی را به خاطر نیامدن فرشتههای نکیر و منکر میآزارد. تا این که پس از بحثهای فراوان میان آن دو فرشتههای نکیر و منکر سراغ پسر همسایه و فرشتههای بشیر و مبشر به سراغ عبدالله میروند و از آنها در مورد اعمالشان سوال میپرسند.