خرگوشهای سفید و خرس سیاه
روزی روزگاری روی تپۀ بلندی در میان دشتی سبز، خرگوشهای سفیدی به خوبی و خوشی زندگی میکردند. تا این که یک روز صبح خرس سیاهی را دیدند که به طرف تپه میآید و همۀ آنها از ترس درون لانههایشان رفتند. خرس تصمیم داشت روی همان تپه لانهای بسازد و برای این که خرگوشها مزاحم او نباشند، شروع به تخریب لانهها کرد. خرگوش پیر که این وضعیت را دید، پیش خرس رفت و گفت اگر اجازه دهی ما زمستان اینجا بمانیم و درمقابل برایت خانه میسازیم. خرس پذیرفت و خرگوشها با نقشۀ خرگوش پیر دست به کار شدند و خانۀ کرهای شکلی نوک تپه ساختند. در نیمه شبی که باران زیادی باریده و سطح آب رودخانۀ مجاور به تپه بالا آمده بود، خرگوشها به دستور خرگوش پیر و با کمک هم، لانۀ خرس را به درون رودخانه هل دادند. صبح روز بعد خرگوشها در تپهای که فقط متعلق به آنها بود به شادی پرداختند.