داوارو، گوسفند متفکر: گیاه سحرآمیز
در پشت کوههای بلند مهآلود ایران، به دور از هیاهوی شهری، دشت سرسبز و آرامی وجود داشت. این دشت پهناور، از انواع بیشمار جانوران، درختان و گیاهان عجیب و غریب گوناگون، گلهای رنگارنگ و خوشبو تمام دشت را گرفته بودند. رودها و چشمههای بسیاری در آنجا در جریان بودند، در کنار این دشت، مزرعهها و درون هر یک از مزرعهها خانههای خشتی سادهای وجود داشت که انسانهایی خونگرم و سختکوش در آنها زندگی میکردند. در یکی از این مزرعهها زن و شوهر پیری با چند گوسفند و خروس و مرغ و جوجه زندگی میکردند. گوسفند آنها برّهای زیبا که نام او را «داوارو» گذاشتند به دنیا آورد، چند روز بعد داوارو بر اثر اتفاقی به آن سوی رودخانه رفت و گیاه عجیبی را خورد، او ناگهان یک سری تحولات درونی را در خود حس کرد. او مثل یک انسان کامل آگاهانه میاندیشید و به هر چیز نگاه میکرد دربارة آن فکر میکرد. داوارو به خانه بازگشت، او تصمیم گرفت صبح فردا برای یافتن این گیاه اسرارآمیز و خوراندن آن به پدر و مادر خود، راهی سفر شود. این کتاب جلد اول گیاه سحرآمیز همراه با تصاویری به نگارش در آمده است.