سودای عشق
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14 - مجموعهها
عادت داشت شبهای بارانی کنار بخاری بنشیند و شعلههای زرد و قرمز بخاری که بالا و پایین میرفتند و به رقص درآمده بودند را تماشا کند. ضربههای باران را بر روی شیشهی پنجره میشنید. او آهنگ ملایم آن را به ذهنش میسپرد. سپس از روی صندلی بر میخواست و پردههای زرد رنگ پنجره را کنار میکشید و در سکوت، به آهنگ باران گوش میسپرد. وقتی باران نم نم میبارید، به سوی حیاط روانه شد تا قطرات سرد باران را بر روی صورتش حس کند؛ اما حالِ هوا تاریک بود و از گوشههای پنجره، رقص باران را نظاره میکرد.