روزی که جواب آزمایش مثبت بود!
همه به خاطر آمدن بچة جدید خوشحال بودند و هیچکس به من توجه نمیکرد. مادر و پدر بعد از به دنیا آمدن بچة جدید برای او خرید میکردند و همة زندگی ما پستانک و پوشک و جغجغه شده بود، انگار پدر و مادر من را فراموش کرده بودند و من همیشه غمگین بودم. روزها گذشت تا این که یک روز پاییزی، که پدر و مادر سرگرم بودند، توپم را برداشتم و به صورت بچه زدم. از صدای گریة بچه مادر به طرف رختخوابش رفت و او را بغل کرد و به اتاقش برد. پدر نیز تا میتوانست مرا دعوا کرد. این بار خیلی دلم گرفته بود. گوشة اتاق نشستم و آنقدر گریه کردم تا خوابم برد. شب که بیدار شدم در بغل مادربزرگ بودم. او برای من تعریف کرد که وقتی جواب آزمایش مادرم به خاطر من مثبت بود پدر با یک کیک چندطبقه به خانه آمد و بعد از به دنیا آمدنم تا سه روز مهمانی گرفت، دیگر دلم نگرفته بود. پس رفتم و صورت بچه را که هنوز سرخ بود بوسیدم و آن وقت دریافتم که همهچیز خانه به خاطر ماست.