زمان یخزده
داستانهای فارسی - قرن 14
همه چیز در گیجی و ابهام من آغاز شد. روزها تکراری شدهاند. عقربههای ساعت، یخ زدهاند و مثل یخ، خشک شان زده است. همین که داشتم از مطب بیرون میآمدم، به ساعت روی دیوار که قبل از این که برم داخل اتاق، ساعت 5 دقیقه به سه را نشان میداد، نگاه کردم. ساعت 3 بود؛ در حالی که من حدود 30 دقیقه داخل اتاق با بابای یلدا صحبت کردم؛ عجیب بود که فقط 5 دقیقه از ساعت گذشته بود. زندگی من در این سه چیز خلاصه شده بود: چای، سیگار و نمایشنامه. می دونستم این نمایشنامه هر طوری هست باید تموم بشه و به فروش برسه؛ ولی...