در آغوش نور
تجربه دم مرگ
این کتاب حاصل تجربیات دم مرگ یک سرخپوست آمریکایی به نام "بتی" است. او میگوید: "شب هجدهم نوامبر 1973 م. بود. من به بیمارستان وارد شده بودم تا عمل برداشتن رحم را رویم انجام دهند. صبح روز جراحی پرستاری وارد شد و میخواست به من آمپولی بزند تا آمادهی عمل شوم. احساس کردم دارو در رگهایم با گرمایی که در درون بدنم پخش میکرد، تاثیر کرده است. دکتر باید همان وقت داخل اتاق شده باشد چون صدایش را شنیدم که میگفت: آماده است؟" همهچیز به آرامی سیاه شد. تاریکی اطرافم را گرفت. تخت، چراغ کنار در، تمام اتاق کمنور شد و فورا به آرامی بالا و به درون تودهای عظیم و سیاه و چرخنده کشیده شدم، ولی درون آن تودهی سیاه احساس دلپذیری از حال خوب و آرامش داشتم و ترس وجود نداشت. هرگز آرامشی اینچنین را در زندگی احساس نکرده بودم. حافظهام بیش از سابق باز شده بود. همراهانم دو موجود نورانی بودند که راهنمایم شدند. سرعت، زیادتر شد و من شعف پرواز را احساس کردم. میتوانستم هرکاری که میخواهم بکنم و هرجایی که میل دارم بروم. آنجا پر از عشق و نور بود. حضور ملموس روح خداوند، گاهی فرشتگان زیادی در اطرافم بودند و گاهی فقط چندتا و مسیح نجاتبخش با نور خود آنجا بود. زندگیم را مرور کردند و به من گفتند: "تو رسالتت را در روی زمین به پایان نرساندهای و باید برگردی". من گفتم: "نه، نه، نمیتوانم برگردم. من به اینجا تعلق دارم. اینجا خانهی من است". یکی قاطعانه گفت: "کارت به پایان نرسیده است. بهتر است که برگردی". با اکراه موافقت کردم. ناگهان هزاران فرشته دورم جمع شدند. آنها شاد و خرسند بودند که من تصمیم به مراجعت گرفتهام. چند ساعت بعد پرستاران و دکترها داخل و خارج میشدند و مرا معاینه میکردند. در ضمن از شب پیش بیشتر به من توجه میکردند اما من چیزی دربارهی تجربیاتم به آنها نگفتم. صبح روز بعد یکی از دکترها گفت: "ما شب گذشته، شب سختی داشتیم. ممکن است بگویید چه تجربهای داشتید؟" متوجه شدم که نمیتوانم چیزی به او بگویم و فقط گفتم کابوس دیدم. حرف زدن از سفر ماوراء برایم سخت بود و دلم نمیخواست از آن تجربهی مقدس چیزی بگویم. گویی حرف زدن آن را کمرنگ میکرد".