کابوسهایی که به رویا مبدل شدند: بر اساس یک داستان واقعی
در این داستان، "علی" ـ فرزند 5 سالهی مش حسن ـ مفقود شده و کوششهای خانواده برای یافتن او ثمرهای نبخشیده است. پدر و مادر در هر جا از فرزندشان سخن میگویند: از بازوبند قدیمی که بر بازوی ظریفش بسته بودند و از خال سیاه و بزرگی که در گردنش بود. تا این که 25 سال پس از این ماجرا، مش حسن فوت کرده و همسرش نیز بینایی خود را از دست میدهد. از طرفی خلیل ـ برادر علی ـ فروشگاهی دایر می کند که بر بالای آن یکی از احادیث پیامبر (ص) مبنی بر نیکی و کمک به دیگران درج شده است. یکی از روزها مرد فقیری با عبور از جلوی فروشگاه، از خلیل کمک میخواهد، اما خلیل به تصور این که وی از جمله گدایان حرفهای است از کمک کردن به او امتناع میورزد، اما پس از چندی متوجه میشود که این مرد، برادرش علی بوده است و ....