حق نداری بهش فکر کنی
داستانهای فارسی - قرن 14
رمان حاضر، ماجرای زندگی دختری به نام «مبینا» است. «مبینا» دختر پرشرّ و شوری است که برای تحصیل به شهر دیگری رفته است. او رابطة صمیمانهای با دوستان دانشگاهیاش دارد. «مانی» پسر جوان و همدانشگاهی وی، مدتهاست عاشق اوست. در حالی که مبینا جواب قطعی به خواستگاری مانی نداده است، تصمیم میگیرد با فردی به نام «امیر» ازدواج کند. مبینا در حالی که شناخت درستی از امیر ندارد به پیشنهاد وی جواب مثبت میدهد، امّا کمکم اسراری از زندگی امیر، نامزدیاش با دخترداییاش «مریلا»، اعتیاد و سیگاری بودنش برای مبینا آشکار میشود؛ این آگاهی به پایان رابطه آنها میانجامد. مبینا که در این مدت، به عشق بیریا و خالصانة مانی پی برده اینبار عاقلانه و عاشقانه، برای زندگی وی را انتخاب کرده و به خوشبختی میرسد.