پرواز قلم
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
قطرههای باران، غبار پنجره را میشست؛ سوز هوا همه را در خانه محبوس کرده بود و من به تماشای باران از پشت پنجره اتاق، سفر خاطرات را در سالیان میزدم. دانههای اشک آرام آرام بر گونههایم میغلتید. دیگر توان اندیشیدن نداشتم. گویی سوز سرما، باغچهی ذهن مرا نیز خشکانده بود. نمیدانم دقایق چگونه سپری شدند که فنجان داغ در دستم؛ بسان تکیهای یخ، انگشتانم را سست و بی حس کرده بود. ناگهان سرفههای ماهی، مرا از دنیای خیال رها کرد. به سمت اتاقش رفتم، مثل همیشه روی تخت نشسته بود و به دیوار خیره شده بود.