مترسک
در یکی از گندمزارهای کوچک مترسکی زندگی میکرد که دیگر پیر و فرسوده شده بود و پرندهها از او نمیترسیدند. یک روز مترسک در حال گریه کردن بود که گنجشک نزد او آمد و به او قول داد که مشکلش را حل کند. سپس گنجشک به دیگر دوستانش خبر داد که هرکس یک تکه چوب بیاورد تا همگی با هم مترسک را تعمیر کنند. همۀ آنها در حال جمع کردن شاخ و برگ و چوب بودند که گنجشک زخمی شد، دوستان گنجشک او را به مزرعه آوردند و صبح روز بعد تصمیم گرفتند تا قبل از بیدار شدن گنجشک و مترسک، مترسک را تعمیر کنند و روی دست مترسک لانهای برای گنجشک بسازند. گنجشک از این که باید نزد مترسک میماند و دیگر نمیتوانست پرواز کند ناراحت نبود. او ماندن نزد دوست خوبی مثل مترسک را خواست خدا میدانست. این داستان را پدری جانباز برای دخترش بازگو کرد. او میخواست معنی گذشت و جانبازی را به دخترش بیاموزد.