به من بگو چرا خرگوشها دم کوچکی دارند؟
داستانهای حیوانات / افسانهها و قصهها / خرگوشها - داستان
در روزگاران بسیار دور، تمساحی تنها در رودخانه زندگی میکرد. حیوانات از ترس، جرئت نداشتند به رودخانه نزدیک شوند. یک روز تمساح گرسنه شد و تصمیم گرفت خودش را به ساحل رودخانه برساند تا چیزی برای خوردن پیدا کند. خرگوشی که دُم بزرگی داشت در نزدیکی ساحل زندگی میکرد و با خودش فکر میکرد که تمساح به همسایهاش هرگز حمله نمیکند. تمساح بدجنس به یکباره از رودخانه بیرون آمد و روی زمین خزید و به خرگوش حمله کرد. وقتی خرگوش در دست تمساح اسیر شد فکری به ذهنش رسید، او در حالی که گریه میکرد به تمساح گفت من همسایه خوبی برایت نبودم، اما حالا که قرار است بمیرم، میخواهم رازی را برایت فاش کنم، آن راز درباره ببر است و... .