قرمز قرمز قرمز
داستانهای حیوانات
غروب یکی از روزهای تابستان لاکپشت با عجله در شهر میرفت و همسایههایش میخواستند بدانند او به کجا میرود؛ اما لاکپشت وقت نداشت جواب دهد. فقط میگفت که میخواهد یک چیز قرمز قرمز قرمز ببیند. همسایههایش یعنی راکون، خرگوش، بز، روباه، آتشنشانها و سگ ملوان که کنجکاو شده بودند، همگی به دنبال لاکپشت به راه افتادند و سرانجام به بالای تپه رسیدند. لاکپشت با عجله میرفت که غروب آفتاب را ببیند. این کتاب مصور برای گروه سنی «ب» به نگارش در آمده است.