کفش پاشنه طلا
افسانههای عامه
یک خانوادة هفتنفری در دهی زندگی میکردند. اعضای این خانواده پدر، مادر و پنج دختر بودند. خداوند این خانواده را دوست داشت و هرشب هفت قرص نان به آنها هدیه میداد. آنها با وجود این که خانوادة فقیری بودند، اما احساس خوشبختی میکردند. بعد از چندی، مادر در بستر بیماری افتاد و از دنیا رفت. پدر برای سرپرستی دختران، با زن دیگری ازدواج کرد. با آمدن نامادری به خانه، باز خداوند هفت قرص نان را هر شب به آنها هدیه میداد. روزی نامادری به پدر گفت که اگر دخترانش را در بیابانی رها کند که آنها راه خانه را گم کنند، میتوانند هر شب هفت قرص نان بخورند و سیر شوند. پدر فریب نامادری را خورد، بنابراین دختران را به بیابانی برد و آنها را در گودال عمیقی فرستاد و خود بازگشت. خداوند آن شب دو قرص نان به پدر و نامادری داد و پنج قرص نان در بیابان به دختران هدیه داد. دختران در گودال صدای پیرزنی را شنیدند. پیرزن یک کفش پاشنهطلا داشت و به پای دختران پوشاند. کفش پاشنهطلا به پای دختر کوچک جور شد و پیرزن او را برای پسرش خواستگاری کرد. زنان ده در خانة پیرزن جمع شدند و چون دختران زیبا بودند، هرکدام از آنها را برای پسرانشان خواستگاری کردند. در این کتاب سرنوشت دختران و پدر و نامادری آنها، همراه با تصاویر، برای گروه سنی «ب» و «ج» به تصویر کشیده شده است.