ممنوعه 14
داستانهای فارسی - قرن 14
باد و باران مثل شلاقهای رشتهای روی صورت و بدن عابران میخوردند، انگار دستهایی بیهیچ صاحبی میآمدند و پشت هم میزدند و صورت مردم را چپ و راست میکردند. پاییز سال 1398، دوم آبان، آخرین روز کاری هفته بود. هوا بیشتر از سال قبل در همان موقع گرفته بود، هنوز یک ربعی به 8 شب مانده بود که «دکتر آرام» 50 ساله سمت دیگر خیابان مقابل دفترش از ماشین پیاده شد و به دفتر کارش رفت و... .