شاهزاده پنبه و هفت کوتوله
در روزگاران گذشته پادشاهی صاحب دختری شد. بدن این دختر مانند برف سفید و لبانش مانند گیلاس قرمز بود. همه او را "شاهزاده پنبه" میگفتند. مدتی نگذشته بود که "شهبانو" فوت کرد و پادشاه برای پرستاری دخترش زن دیگری اختیار کرد. زن شاه مغرور بود و به زیبایی شاهزاده پنبه حسادت میکرد. او یک شکارچی را برای کشتن او مامور کرد. شکارچی نیز او را به جنگل برد و از آنجایی که دلش به رحم آمد، او را در جنگل رها کرد. شاهزاده پنبه با هفتکوتوله آشنا شد و نزد آنها ماند. در این میان، ملکه که از زنده بودن شاهزاده پنبه آگاه شده بود، بارها سعی کرد او را از بین ببرد اما موفق نشد و سرانجام شاهزاده پنبه با پسر شاه کشور همسایه آشنا شد. او شاهزاده خانم را به دربار برد، و قول داد که کوتولهها را به عنوان برادران همسرش در صدر امور قرار دهد. سپس مراسم عقد در حضور کوتولهها و دیگر مهمانان انجام گرفت.