مردی که بچه صدایش میزد بابا
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
پشت پنجره چوبی از لابهلای انگورهای چروکیده ناندینا، بی آن که چشم به راه کسی باشم، امتداد خیابان مهناز را دید میزنم. با خودم میشمارم 123 فندک روشن میشود. دوباره میشمارم. شعله کوچک را فوت میکنم. کافه مثل همیشه تاریک هست؛ اما مثل همیشه شلوغ نیست. این غریبه که به جای ریه آدمها امیدشان را نشانه رفته، دوباره با زندگی مردمان الک دولک بازی میکند. کافی است قصد کنیم مثل قبل باشیم. همان زندگی معمولی قبلی، همان روزمرههای کسل کننده عادی. موج نحسش میخروشد و با هر خروش، عدهای میمیرند. عدهای خانه نشین و باز لبخندهای دور، چند سالی دورتر میشوند.