تا شکوفهی سرخ لبخندت
داستانهای فارسی - قرن 14
لبهای عزرائیل تکان خورد. ولی جز صدای رعد و هو هوی باد هیچ نشنید. تمام رمقش را جمع کرد که برخیزد، اما نتوانست. دستهای عزرائیل مثل دوشاخهی سیاه و بلند به سویش دراز شد. از شدت هراسی که نفسش را میبرید، روی زمین غلتید. دستهای عزراییل که شانههای یخکردهاش را لمس کرد، هوش و جان از تنش رفت و دیگر هیچ نفهمید.