آب و آینه
داستانهای فارسی - قرن 14
از پهنهی دشتی سبز و خرم رودی نیلگون میگذشت. در یک سمت رود، تپههای وسیع و سرسبز خودنمایی میکرد. گلهای بهاری دشت را با رنگهای مفرح، مزین کرده بودند. عطر و تازگی در عرصه دشت موج میزد. رود خروش میکرد، دشت خموش میکرد. آغاز و پایانش محرز نبود. رود به سوی مکانی ناشناخته از نظر دور میگشت. موجهای ریز بر سطح آب، با تلالو امواج خورشید میآمدند و گسترهی رود را با ستارگانی درخشان آذین میدادند. رود با چندین انحنا در امتدادش، رقصی همخوان و همسو با کائنات را به تصویر میکشید. ابرها هم در بالا و سراسر دشت، با رود همنوا بودند. طرب و نشاط بر پهنه دشت متلاطم بود.