قطعه شورانگیز: مجموعه داستان
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14 / جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367 - داستان
فرح نوک اسلحهاش را روی سینه سوسن میفشارد و میگوید: سوسن بیچاره! عاقبت بادیگارد این عامل ارتجاع شدی؟ حق داری. شما سال هاست عاشق و دیوانه همدیگر هستید، باید با هم به درک بروید. بازوی سوسن را میگیرم. او را به عقب میکشم. با قدرت دست روی سینه میکوبد و خودش را از چنگم نجات می دهد. از بین صادق و سوسن کشیده میشوم داخل جمعیت. چادرم درون غلغله مردم، جا میماند؛ اما دوباره خودم را میکشم کنار سوسن. دستم را مقابل شکمش میگیرم. انگار میخواهم با دستم محافظ بچهاش باشم. فرح با شادی تصنعی، فریاد میزند یک مهمان دیگر هم دارم. تو ناجی کی هستی؟ تا حالا کسی را پیدا نکردی؟