شور عشق: بازی بزرگان
داستانهای فارسی - قرن 14
«قدرت»، در ملایر نزد داییاش زندگی میکرد. پدر و مادر او فوت کرده بودند. قدرت سه دختردایی زیبا داشت و گوهرتاج ششساله کوچکترین آنها بود. قدرت و گوهرتاج به همدیگر علاقهمند بودند. قدرت تا دیپلم نزد دایی ماند و بعد از آن به تهران آمد. وی بعد از گذراندن دورهای سخت و دیدن آموزش، به عنوان کمکحسابدار و سپس به عنوان معاونت حسابداری مشغول به کار شد و با محبوبه، همکار خود ازدواج کرد. او دو سال زندگی عاشقانه را در کنار محبوبه تجربه کرد. اما بعد از دو سال محبوبه موقع زایمان به همراه نوزادش از دنیا رفت. قدرت دوباره تنها و عبوس شد و لقب «عنقمیرزا» را گرفت. او سالها بعد از بازنشستگی برای پرکردن تنهایی خود به پارک قیطریه، پارکی که از آن خاطرهای از عشق خود به یادگار داشت، رفت. مدتی بود که حس میکرد، کسی او را میپاید. او دختری بیست و سهساله و بسیار زیبا بود که عصرها از دور، در ماشین خود نشسته و به قدرت نگاه میکرد. قدرت سرانجام به خود جرات داد و برای پرده برداشتن از معمای او به سراغ دختر رفت.