لیلی بهانه ناگزیر
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
میگفتد دختر سروان که همواره کنار پنجره میایستد و به آسمان زل می زند، دیوانهاست و «الیاس» هم عاشق او شده است. الیاس میگفت کاش همه دیوانه ها مثل او باشند که کاری به کار کسی ندارد. همه تصور میکردند که چون الیاس از او تعریف میکند، حتماً عاشقش شده است. میگفت دیوانه نیست، فقط دلش نمیخواهد با خلقا... حرف بزند. باورمان نشد که عاشق یک دختر دیوانه شده باشد. دختر از آن نوع دیوانهها بود که همواره به آسمان نگاه میکرد. الیاس میگفت لابد توی آسمان چیزهایی می بیند که ما نمی بینیم. اول گفتم تو هم دیوانه شدهای. بعدها همه توی محله به صرافت افتادند که حتما الیاس راست میگوید. برای همه سوال شد که چرا او همهاش به آسمان نگاه میکند. خیلی پشت سرشان قیل و قال شد. چون تازه آمده بودند به محلۀ ما، هیچکس نمیدانست که دختر از اولش هم اینطوری بوده یا خیر، کسی چیزی از زندگی شان نمیدانست. ولی به تدریج با پیدایش شبحی در محل، رازهایی از زندگی آنها آشکار شد.