دیزی میلر
"دیزی میلر"، دختری آمریکایی، زیبا و ثروتمند است که نوعی شجاعت را جانشین فقدان ظرافت کرده است. او مستقل و طناز و در عین حال سرشار از صداقت است و اطرافش را دایما گروهی از دوستانش احاطه کردهاند. حرکات عجیب و غریب او برای جامعهی سنتی اروپا چندان خوشایند نیست. از اینرو او را طرد میکنند. دیزی، یار وفادار و خدمتگزاری با نام"جووانلی" دارد که مردی خوشگذران است و با زنان به طمع جیهزیهی آنها ازدواج میکند. دیزی او را در اتاق هتل خود میپذیرد و همواره در خیابانهای رم با او قدم میزند. بنابراین، ظواهر این دختر جوان بر ضد او گواهی میدهند. حتی "وینتر بورن" ـ یکی از بهترین دوستان او ـ نیز به پاکیاش اطمینان ندارد. تا این که شبی که دیزی به همراه جووانلی برای تماشای مهتاب به کولیزه میرود، مالاریا میگیرد و چند روز بعد میمیرد. وینتر بورن در برابر گور او حقیقت را از زبان جووانلی میشنود که میگوید: دیزی پاک و معصوم از جهان رفت. او فقط میخواست زندگی را بشناسد و آزاد و خوشبخت زندگی کند.