من کوچولو هستم
من کوچولو هستم و نمیتوانم خیلی از کارهایم را انجام دهم. آن روز در باغ یک سیب سرخ بزرگ را دیدم و خواستم آن را بچینم اما نمیتوانستم چون من کوچولو هستم. هیچگاه مادر نمیگذارد هنگامی که باران میآید به باغ بروم، اما من بازی در باران و خیس شدن را خیلی دوست دارم. مادرم میگوید مریض میشوی، اما من مسابقه دادن با زنبورها و پروانهها را نیز خیلی دوست دارم. آن روز آنقدر مسابقه دادم و روی چمنها دویدم که خسته شدم و به خانه برگشتم. روی کمدهای آشپزخانه یک کیک با خامههای صورتی و آلبالو بود اما من دستم به آن نمیرسید، کمدهای آشپزخانه مثل درختهای باغ برای من بزرگ بودند. راستی مادر از صبح در اتاق مهمانی است و در را بسته است. چند باری به در کوبیدم تا بالاخره مادر در را باز کرد و گفت تولدت مبارک، همهجا پر از بادکنک و کاغذ رنگی بود. برادرم هم دوست داشت مثل من برایش جشن تولد بگیرند اما مادر به او گفت که دیگر بزرگ شده است و جشن تولد برای بچه کوچولوهاست. آن روز فهمیدم که کوچولو بودن آنقدرها هم بد نیست.