سقوط یک کوه
داستانهای فارسی - قرن 14
آرام و نامحسوس چیزی شبیه به نگاه زیر چشمی نگاهش میکنم، روی آرنجهایش تکیه داده و موهای بلند و موج دارش زا یک طرفه روی شانهاش ریخته است. لبخند روی لب دارد و چال روی گونهاش، بدجور دلبری میکند، آنقدر که به وضع پایین آمدن سرش برای بوسیدنم، دست دور گردنش میاندازم و از خجالت نبودن دیشبش در میآیم، به جای اعتراض، با بغض میگوید: تو نباشی، من دوام نمیآورم. با این حرفش حتی نفس در سینهام میماند، حتی حس کرده که سرش را از سینهام بر میدارد و با دلتنگی، به صورتم خیره میشود. چرا که این زن دلبریاش بند نیامدنی است...