بوسهی خورشید
دانۀ شن کوچک و زیبایی بر روی خاک زندگی میکرد و احساس خوبی داشت. روزها خورشید بر او میتابید و عصرها نمنم باران صورتش را میشست و او تازه و با حرارت میشد. وقتی شب از راه میرسید در زیر نور مهتاب به خواب میرفت، تا این که یک روز بهاری، باد تندی وزید و کمی بعد دانۀ شن احساس کرد که دانۀ غریبۀ بزرگ و سنگینی در کنارش نشسته است. دانۀ شن به هیچوجه از وضع پیش آمده و همسایۀ جدیدش راضی نبود، چون دیگر نمیتوانست نور خورشید، باد و حتی باران را ببیند تا این که یک روز اتفاقی باعث شد نظر دانۀ شن دربارۀ همسایهاش تغییر کند.