ساکورا: داستانهای کوتاه
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
سپیده که دقایقی همچون مجسمه، بی تحرک و بی صدا ایستاده بود، با شنیدن نام ساکورا همچون برقزدهها از جایش پرید. از حالت خشکی در آمد و به سمت پنجره دوید و به قدری شتابان و با عجله و بی حواس رفت و خود را به لبهی پنجره چسباند تا کوچه را ببیند که تنگ ماهی کج شد و به زمین افتاد. برای اولین بار از وجود آن همه دار و درختهای زیبا و سرسبز و پرپشت حیاط که در این لحظه حساس ایجاد مزاحمت میکردند و او نمیتوانست داخل کوچه و آنکه ساز میزند و آواز میخواند را ببیند، حرص گینین شد و چهره در هم کشید.