ماه پیشانی قصهی ما
افسانههای عامه
ماهپیشانی، دیگر ماهپیشانی نبود؛ به جای ماه، بر روی پیشانیاش کبودی بزرگی دیده میشد. همه میگفتند: ماهپیشانی را یک جادوگر نفرین کرده است. شبها از ماه خبری نبود، آسمان دلش گرفته بود، خاک تشنه و جنگل غصهدار بود، گرمای خورشید هر روز کمتر و کمتر میشد و زمین سردتر و سردتر، و دریا در حال خشک شدن بود. ماهپیشانی خسته بود، زیرا نامادریاش با او بدرفتاری میکرد و پدرش از این که چنین دختری داشت، ناراحت بود. او به ماهپیشانی میگفت: "این داغ سیاه روی پیشانیات برایم بدشگون است! برای همه بدبختی آورده است". هیچکس ماهپیشانی را دوست نداشت، اما مدتی بعد ماهپیشانی توانست با راهنمایی پری چشمهها و تلاش بسیار وضع موجود را تغییر دهد.